نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 1 آبان 1392برچسب:, توسط سبحان |

چه سخت است از صبر گفتن و دلجویی دادن وقتی که لحظه هایت همیشه با درد آمیخته شده است.
چه سخت است امید بستن به فرداهای دور از انتظار وقتی که تنها، درد مرهم زخم هایت باشد.
میدانم چقدر سخت است وقتی صبرت را به ازای روزها تحمل رنج از دست می دهی و میدانم چه سخت است وقتی ناله های لحظه های تنهاییت را با شانه های بی کسی شب تقسیم می کنی تا حرمت اشک های پاکت را مقابل هر کس نشکنی.
آری، چه سخت است موعظه وقتی که هیچکس دردت را نمی فهمد و هیچکس نمی تواند تسکین دهنده دل خرابت باشد...

                            نمی دانم چه باید گفت
                                       ولی
            تا می توانی گریه کن، شاید دنیا شرمش بگیرد.

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 1 آبان 1392برچسب:, توسط سبحان |
استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت و آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد، از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟  شاگردان جواب دادند: " 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم "
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید:
خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد.
حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود.
عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است ؟ 
شاگردان جواب دادند: نه 
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟
در عوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت: دقیقا مشکلات زندگی هم مثل همین است.
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد. 
اما اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
 
فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است، اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید و هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!
 
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 1 آبان 1392برچسب:, توسط سبحان |

فریاد برآوردم خــــدا تنهاست

همه خندیدند،
 
گذشت...
 
دانستم مقصد بهشت بود نه خــــدا.
 
 
***********
 
میگن بارون رحمت الهیه ولی خدا دلش از دست ما آدما گرفته.
 
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 1 آبان 1392برچسب:, توسط سبحان |

ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن، پسر را از خواب بیدار کرد.
پشت خط مادرش بود، پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟
مادر گفت: ۲۵ سال قبل در همین موقع، شب تو مرا از خواب بیدار کردی فقط خواستم بگویم تولدت مبارک.
پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد.
صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت…
                            ولی مادر دیگر در این دنیا نبود...

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 1 آبان 1392برچسب:, توسط سبحان |

ای دل! شدی سنگ صبوری برای همه.
همیشه شریک دردهایشان بودی و همنشین دل خرابشان..
همیشه لحظه های تنهایشان با تو تقسیم می شد و بغض های گلوگیرشان با گریه بر شانه های تو جاری می شد.  
ولی کاش می دانستند درد تو کمتر نیست، حال تو بهتر نیست..
کاش می توانستی فریاد زنی که تنهایی درد دارد و چه سخت است..
اما ملالی نیست!
شاید، شاید قسمتت این بود.
درد کشیده باشی تا بفهمی حال دلی را که درد امانش را بریده و بفهمی نگفته هایی را که پشت سنگینی یک بغض پنهان مانده.


 ********************

خدایا تنها مگذار دلی را که هیچکس دردش را نمی فهمد،
 چرا که خود می دانی چه سخت است تنهایی.

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 1 آبان 1392برچسب:, توسط سبحان |

میخواهم از تو بنویسم، نوشته ای که تمام احساس پاکت را لبریز از شوق کند.
اما هر چه می اندیشم تمام کلمات به هزاران شکل در وصف معشوق و زیبایی ها به زبان آورده و نگاشته شده است!
و من نمیتوانم کلمه ای غیر از تکرار واژه ها را به زبان بیاورم!
حال چگونه می توانم تو را وصف کنم که حتی کلمه ای به گوشت آشنا نباشد!؟
  میدانم، در این دنیای پر از واژه های عاشقانه نمی توانم آن جور که باید کلمات لبریز از عشق را نثار وجود پاک و مهربانت کنم.
ولی
به جای کلمات زیبای عاشقانه می خواهم خوب بنگری.
بنگر، وقتی که نامم را بر زبانت جاری می کنی چگونه ساعت های عمرم را برای نظاره روی تو به حراج می گذارم...
فقط بنگر که چگونه در مقابل قدم هایت، زمین را با مژگانم آب جارو می کنم و خاک قدم هایت را توتیای چشمانم...
فقط بنگر که چگونه در مقابل لبخندت تمام غم های عالم را به جان خریدارم و چگونه در مقابل اشک هایت زمین و زمان را بر وفق مراد دلت تغییر می دهم...
فقط بنگر لحظه ی جان سپردنم را وقتی که آغوش تو مکان آرامیدنم باشد...
بنگر و فقط بنگر که چگونه زندگیت را بهشتی سازم که نه گوشی شنیده و نه چشمی به خود دیده...
فقط تا ابد در کنار من باش.

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 1 آبان 1392برچسب:, توسط سبحان |
ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﺮﺍﻓﻌﻪ ﺩﺍﺷﺖ. ﺍﻭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ .
 ﭘﺲ ﺍﺯ ﻃﯽ ﺭﺍﻩ ﻃﻮﻻﻧﯽ، ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﮐﯿﮏ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﮐﺮﺩ.
 ﺍﻣﺎ ﺟﯿﺐ ﺩﺧﺘﺮ خالیﻭ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ سکه ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺖ.
ﺻﺎﺣﺐ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺳﺎﻟﺨﻮﺭﺩﻩ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭﻣﻘﺎﺑﻞ ﮐﯿﮑﻬﺎ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، ﺍﺯ ﻭﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﯼ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﻪ، ﺍﻣﺎ ﭘﻮﻝ ﻧﺪﺍﺭﻡ.
 ﭘﯿﺮﺯﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻋﯿﺐ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯽ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮐﯿﮏ ﻭ ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﺁﻭﺭﺩ. ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﭙﺎﺳﮕﺬﺍﺭ ﺷﺪ. ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﮐﻤﯽ ﮐﯿﮏ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﺶ ﺑﺮ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺭﻭﯼ ﮐﯿﮏ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ. ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ. ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺁﻧﮑﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﻦ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺳﯿﺪ، ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﯿﮏ ﺩﺍﺩﯾﺪ.
 ﻣﻦ ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺩﻋﻮﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﺍﻧﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ  ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﻧﮕﺮﺩ.
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ: ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯽ؟ ﻓﮑﺮ ﺑﮑﻨﯽ، ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﮐﯿﮏ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺩﻡ، ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ. ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻏﺬﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺸﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ ﻭ ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﻭ دﻋﻮﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺪﺗﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮد، ﺳﭙﺲ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﮐﯿﮏ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻭﯾﺪ. ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺳﯿﺪ، ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺩﺭب خانه ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﯽ ﺩﺭﻧﮓ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ: ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻋﺠﻠﻪ ﮐﻦ ﻏﺬﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ، ﺍﮔﺮ ﺩﯾﺮ ﮐﻨﯽ، ﻏﺬﺍ ﺳﺮﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ! ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻊ، ﺍﺷﮑﻬﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪ.
 ﺁﺭﯼ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ، ﺑﻌﻀﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ، ﻣﺎ ﺍﺯ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ، ﺍﻣﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ...!
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 1 آبان 1392برچسب:, توسط سبحان |
زندگی ، تفاوت بین روزهای آسان و روزهای سخت است !
گاهی وقت ها آنقدر غرق مشکلات می شوی که خود را ته دنیا می بینی، آخر زندگی..
 گله مندی از زمین و زمان می شود کار هر روزت تا شاید کمی آرام شوی از دردهایی که در سینه ات انباشته شده است.
یک دنیا بغض ، اشک های شبانه ، تنهایی و درد می شود داستان همیشگی.
بعضی وقت ها هم هر کاری که می کنی نمی شود و خود را میان کوچه بن بست های زندگی دلشکسته و تنها می بینی.
 خب ، تقصیر تو هم نیست، بعضی وقت ها نمی شود هر چه که سعی می کنیم...
 
و گاهی می شود در خوشی آنقدر غرق می شوی که به کل تمام دردهایت، غم هایت و مشکلاتت را فراموش می کنی انگار از اولش هم، همین بوده حتی اگر یک روز باشد.
 زندگی هم بد دارد و هم خوب ولی در بین این تفاوت ها نباید خود را فراموش کنیم...
اگر روزی غرق خوشی هایت بودی دست دردمندان را بگیر و یاری کن و به یاد آور دردهای گذشته ات را.
اگر روزهای خوبت ورق می خورد از صحبت های درد آور رنج دیده ای دلخور مشو، سکوت کن به حرف هایش گوش بده و باز به یاد آور لحظه های بی قراریت را.
 اگر کسی بغض داشت شانه ایی باش برای اشک هایش، اگر درد دلی داشت سنگ صبوری باش برای دلش و باش هر آنچه که خود دوست داشتی برایت باشند.
و اگر در گذر روزهای سخت زندگیت کسی را غرق در خوشی دیدی ناشکری مکن و بدان
 " آخرش، یک روز خوب هم برای تو میاید "
 
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 1 آبان 1392برچسب:, توسط سبحان |
پسر پیش خود می گفت هیچگاه عاشق نخواهم شد و محال است به کسی دل دهم!
 همیشه شکست های عشقی دیگران را ابلهانه می دانست و به تمسخر می گرفت و سرزنش دوستانش شده بود کار هر روزش.
از کلمه های جدایی و تنهایی و سیگار سخت تنفر داشت و به خیالش کسانی که از  تنهایی و جدایی رو به سیگار آورده بودند را آدم هایی بی اراده و غیر قابل  بخشش می دانست.
روزها از پی هم می گذشت تا اینکه یک روز پسر احساس عجیبی در دلش داشت، انگار ته قلبش چیزی تکان می خورد.
تا به خود بیاید سخت عاشق شده بود و وابسته.
مدت ها گذشت و از آن چیزی که می ترسید سرش آمد و او مانده بود با عشقی نافرجام و شکست خورده.
دیری نپایید، تنهایی و جدایی سراغش آمدند و مانده بود پای یک دنیا درد و دلتنگی و خاطرات خاک خورده در ذهنش که با زخم های عمیق در قلبش به یادگار مانده بود و
خیره شده بود به سیگار در دستش که این روزها عجیب در دلش جا گرفته بود.
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 1 آبان 1392برچسب:, توسط سبحان |

گاهی وقت ها باید زد به بیخیالی !
از بار مشکلات شانه خالی کنی !
دراز بکشی و ساعت ها به آسمان خیره شوی
پا روی پا بیندازی و هیچ کاری نکنی..!
یا اصلا، هر کاری که دلت خواست بکنی
مثل کودکی شوی،
بدوی، بازی کنی، فریاد بزنی، بهانه بگیری، بی هوا بخندی و هر وقت دلت خواست گریه کنی...
آری ! باید گاهی زد به بیخیالی !
آنقدر بیخیال که بتوانی لحظه ای زندگی کنی.

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 1 آبان 1392برچسب:, توسط سبحان |

زن وشوهر جوونی سوار بر موتور سیکلت در دل شب می راندند

.........

اونا از صمبم قلب یکدیگرو دوست داشتند

..........

زن:یواش تر برو من میترسم

!

مرد:نه اینجوری خیلی بهتره

!

زن:خواهش میکنم.من خیتی میترسم

!

مرد:خوب.اما اول باید بگی دوست دارم

......

زن:دوست دارم.حالا میشه یواشتر برونی

.....

مرد:منو محکم بگیر

......

زن:خوب حالامیشه یواش برونی؟

مرد:باشه. به شرط این که کلاه کاست منو برداری وروی سرت بذاری.آخه نمیتونم راحت برونم.اذیتم میکنه

.

.

.

..

.

روز بعد روزنامه ها نوشتند

:

برخورد1موتور سیکلت با ساختمونی حادثه افرید

.

.

.

.

در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد.یکی از دو سر نشین زنده مونده ودیگری درگذشت

.....

مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. بس بدون این که زن را مطلع کندبا ترفند کلاه کاست خود را بر سر او گذاشت و.خواست برای اخرین بار دوست دارم رو از زبون او بشنود وخودش رفت تا او زنده بماند

.......

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 1 آبان 1392برچسب:, توسط سبحان |

دختر كوچولویی از دانشمندی پرسید

:

اگر كوسه ها آدم بودند با ماهی های كوچولو مهربانتر می شدند؟...

دانشمند گفت:البته !... اگر كوسه ها آدم بودند توی دریا برای ماهی ها جعبه های محكمی می ساختند همه جور خوراكی توی آن می گذاشتند مواظب بودند كه همیشه پر آب باشد هوای بهداشت ماهی های كوچولو را هم داشتند

برای آن كه هیچوقت دل ماهی كوچولو نگیرد گاه گاه مهمانی های بزرگ بر پا میكردند چون كه...

گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است

برای ماهی ها مدرسه می ساختند وبه آنها یاد می دادند كه چه جوری به طرف دهان كوسه شنا كنند درس اصلی ماهی ها اخلاق بود

به آنها می قبولاندند كه زیبا ترین و باشكوه ترین كار برای یك ماهی این است كه خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یك كوسه كند به ماهی كوچولو یاد می دادند كه چه طور به كوسه ها معتقد باشند

وچه جوری خود را برای یك آینده زیبا مهیا كنند آینده ای كه فقط از راه اطاعت به دست می آید

اگر كوسه ها آدم بودند در قلمروشا ن البته هنر هم وجود داشت از دندان كوسه تصاویر زیبا ورنگارنگی می كشیدند

ته دریا نمایشنامه یی روی صحنه می آوردند كه در آن ماهی كوچولو های قهرمان شاد وشنگول به دهان كوسه ها شیرجه میرفتند

همراه نمایش آهنگ های محسور كننده ای هم می نواختند كه بی اختیار ماهی های كوچولو را به طرف دهان كوسه ها می كشاند

در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت كه به ماهی ها می آموخت "زندگی واقعی در شكم كوسه ها اغاز می شود"

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 1 آبان 1392برچسب:, توسط سبحان |

خدای مهربون من می شه تمومش کنی ذیگه ؟! اینجوری نمی شه که ، می شه ؟؟ این کره ی زمین خیلی مسخره است ، خنده ذاره ،دور خودش می چرخه ! مثه ما آدما .. ما فقط داریم دور خودمون می چرخیم ،همه چیز به شکل احمقانه ای پوچه

می دونی اگه یه چهار ضلعی بود من می رفتم تو کنج ترین گوشه اش ، تنهای تنها .. اونوقت می شدم گوشه گیر ترین آدم روی زمین تو ، دیگه هم هی بت غر نمی زدم که تمومش کن .. فقط زندگی کردن آدما رو نگاه می کردم .. می تونی واسه قسمت های گریه دارش رو من حساب کنی، قول می دم کنارت بشینم گریه کنم ، من اشکای نریخته ی زیادی دارم

!!

من دلم بدجور گرفته ازت .. راستی دلم باید از تو بگیره یا از این آدما ؟

 

خدا ی من اگه دلت واسم تنگ شده ، این روزا بهترین موقع است .. من آماده ام

..

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 1 آبان 1392برچسب:, توسط سبحان |

در غار تنهایی خویش،

 

تاری می آویزم

تا که،

بی صدا در من بگذری

...

تا که،

بی صدا در من بروی

...

آری

 

در غار تنهایی خویش،

تاری می آویزم

تا که،

هیچ گاه نفهمی در من چه گذشت

...

تا که

در باران گریه هایم

هیچ گاه

چتری نخواهی

...

آری

 

در غار تنهایی خویش

پرده ای می آویزم

تا که

خاموشی من، نبینی

...

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 1 آبان 1392برچسب:, توسط سبحان |

اگر اختیار است ،

اگر انتخاب است،

اگر بر تلاش است،

من چه کم گذاشتم که نشد

!

دیگر برای مصلحت جبری

 

چه حسابی ،چه کتابی، خدا؟

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 1 آبان 1392برچسب:, توسط سبحان |

سلام ف اح ش ه! هان!؟ تعجب کردي!؟ ميدانم در کسوت مردان آبرومند، انديشيدن به تو رسم ، و گفتن از تو ننگ است ! اما ميخواهم برايت بنويسم

.

شنيده ام، تن مي فروشي، براي لقمه نان ! چه گناه کبيره اي! ميدانم که ميداني همه ترا پليد مي دانند، من هم مانند همه ام

!

راستي روسپي! از خودت پرسيدي چرا اگر در سرزمين من و تو، زني زنانگي اش را بفروشد که نان در بيارد رگ غيرت اربابان بيرون مي زند اما اگر همان زن کليه اش را بفروشد تا ناني بخرد و يا شوهر زنداني اش آزاد شود اين «ايثار» است ! مگر هردو از يک تن نيست؟ مگر هر دو جسم فروشي نيست؟ تن در برابر نان ننگ است. بفروش ! تنت را حراج کنمن در ديارم کساني را ديدم که دين خدا را چوب ميزنند به قيمت دنيايشان، شرفت را شکر که اگر ميفروشي از تن مي فروشي نه از دين

.

شنيده ام روزه ميگيري، غسل ميکني، نماز ميخواني، چهارشنبه ها نذر حرم امامزاده صالح داري، رمضان بعد از افطار کار مي کني، محرم تعطيلي ! من از آن ميترسم که روزي با ظاهري عالمانه، جمعه بازار دين خدا را براه کنم، زهد را بساط کنم، غسل هم نکنم، چهارشنبه هم به حرم امامزاده صالح نروم، پيش از افطار و پس از افطار مشغول باشم، محرم هم تعطيل نکنم! ف اح ش هدعايم کن

سلام ف اح ش ه! هان!؟ تعجب کردي!؟ ميدانم در کسوت مردان آبرومند، انديشيدن به تو رسم ، و گفتن از تو ننگ است ! اما ميخواهم برايت بنويسم

.

شنيده ام، تن مي فروشي، براي لقمه نان ! چه گناه کبيره اي! ميدانم که ميداني همه ترا پليد مي دانند، من هم مانند همه ام

!

راستي روسپي! از خودت پرسيدي چرا اگر در سرزمين من و تو، زني زنانگي اش را بفروشد که نان در بيارد رگ غيرت اربابان بيرون مي زند اما اگر همان زن کليه اش را بفروشد تا ناني بخرد و يا شوهر زنداني اش آزاد شود اين «ايثار» است ! مگر هردو از يک تن نيست؟ مگر هر دو جسم فروشي نيست؟ تن در برابر نان ننگ است. بفروش ! تنت را حراج کنمن در ديارم کساني را ديدم که دين خدا را چوب ميزنند به قيمت دنيايشان، شرفت را شکر که اگر ميفروشي از تن مي فروشي نه از دين

.

شنيده ام روزه ميگيري، غسل ميکني، نماز ميخواني، چهارشنبه ها نذر حرم امامزاده صالح داري، رمضان بعد از افطار کار مي کني، محرم تعطيلي ! من از آن ميترسم که روزي با ظاهري عالمانه، جمعه بازار دين خدا را براه کنم، زهد را بساط کنم، غسل هم نکنم، چهارشنبه هم به حرم امامزاده صالح نروم، پيش از افطار و پس از افطار مشغول باشم، محرم هم تعطيل نکنم! ف اح ش هدعايم کن     

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 1 آبان 1392برچسب:, توسط سبحان |

زبانم بند آمد

چشمانم خاموش شدند

و دستهایم سرد و خسته ، تنها ماندند

می شنیدم اما انگار کر بودم

می دیدم اما انگار کور شده بودم

او رفته بود

و من ایستاده

تنها

زیر آسمانی که ای کاش می بارید تا چشمهای خشکم اندکی تر می شدند

او که رفت

قلبم ایستاد

روحم رفت

احساسم مرد

خاطراتم مدفون دقایق ام شدند

و هر روز گور لحظات را می شکافم و دوباره مدفون اش می کنم

هر روز بین برزخ عشق و نفرت

گاه به جهنم می روم و گاه به بهشت

و او رفت

زخمی که شاید هرگز جوابی نداشت

دردی که شاید هرگز تسکینی نداشت

و هر روز

بی احساس و بی تپش

نفس ام را نخ به نخ با سیگار های بی نفس آتش می زنم و خفه می کنم

و دیگر از ثانیه ها گذر نمی کنم

به آتش می کشمشان

تا همدرد سوختن من باشند ...

و زخم های قلبم را هر روز تازه تر می کنم

تا یادم نرود که عشق با من چه کرد...!

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.